شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

بدون عنوان

سلام به دختر عزیزم از سه شنبه عصری با بابایی من، همراه خاله هات رفتیم برای مراسم پدربزرگم که شهرستان بود آخه ایشان هفته پیش روز سه شنبه 19 مهر در مشهد فوت کردند (یادش بخیر وروحشان شاد ) اولش که از تهران حرکت کردیم شما ساکت بودی یه کم موز خوردی ولواشک بعد که یه مقدار گذشت  شما شروع کردی به اذیت کردن، همش بهونه می گرفتی تا بالاخره خوابت برد هنوز یاد خاطراتی می افتی که سوار ماشین می شدیم وشما تند تند شیر می خوردی خیلی داری اذیت می شی چند روز اول خوب بودی ولی نمی دونم هر چی می گذره بجای اینکه به این وضعیت عادت کنی بیشتر بهونه می گیری خلاصه شب اول هم خونه مادر بزرگ من خوابیدیم وشما ساعت 2 صبح بیدار شدی و نخوابیدی ...
30 مهر 1390

کادوی روز دختر

    س لام به دختر گل خودم روز دختر را برات دوروز پیش جشن گرفتیم یه کت زمستونی کرم رنگ  خیلی خوشگل هم کادو گرفتی از بابایی امیدوارم مبارکت باشه کلی ذوق کردی وپوشیدی بهت خیلی میومد ازت چند تا عکس هم گرفتم یادم پارسال هم برای شما کیک گرفتیم امیدوارم هرسال بتونیم من وبابایی برای شما یه کادوی خوب بگیریم به نشانه این که دخترمون را خیلی دوست داریم و روزش را یادمون هست راستی            همون پنجشنبه دکتر خودت بردم برای چک اب گفت وزنت کم است (٨٠٠/١٠)باید غذا بخوری و شربت زینک پلاس واهن نوشت که برات تهیه کنیم ولی هرچی سعی می کنم فایده ای ندارد اصلا شما غذا...
19 مهر 1390

3روز جدایی از بهترین وابستگی

  سه روزه عزیز دلم در عین وابستگی شدید به شیر دیگه سراغشو نمیگیری هنوز باورم نمیشه شما اینقدر بادرک در این قضیه عمل کردی اینقدر مثل ادم بزرگا رفتار کردی که من هنوز گیجم ، می دونم خیلی شبها کلافه ای ولی به روی من نمی اری خدا را شکر می کنم هر لحظه به خاطر وجود شما
13 مهر 1390

بدون عنوان

پارک سلام دختر کوچولوی مامانی   دیروز با دخترم  رفتم پارک خیلی خسته بودم ولی اونقدر دلم سوخت برای شهداد که مثل ابر بهار گریه می کرد وبیرون دلش می خواست  خستگی خودم یادم رفت بچه ها چه تقصیری دارند که ما می ریم سرکار وحال وحوصله نداریم تو پارک چند تا بچه هم سن وسال شهداد بودند که دوچرخه اورده بودند همینکه شهداد اونا رو دید گریه که دوچرخه می خواد حالا خونه هستیم دوچرخه خودش رو نگاه نمیکنه خلاصه یه کم بدقلقی کرد تا اینکه غروب شد واومدیم خونه تا اخر شب چند بار شیر می خواست دلم براش سوخت وبهش دادم تا ببینم کی می تونم از شیر بگیرمش ...
5 مهر 1390

گام نخست و تشکر از دوستان وبلاگی خودم

سلام بالاخره این مامان تنبل دست بکار شد بعد از دوسال یه تکونی به خودش بده و یه یا علی بگه و حداقل روزی 10 دقیقه برای دختر کوچولوش وقت بذاره حداقل به این بهونه روزی چند تا عکس جدید از دخترش بگیره البته یاد ضرب المثل قدیمی افتادم که می گه ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازست من هم از دوسالگی دخترم شروع به خاطره نوشتن کردم البته سعی می کنم خاطرات این دوسال رو هم بنویسم . جاداره اینجا از دوستان وهمکاران خودم که عضو این خانواده هستند هم تشکر کنم که مرا تشویق کردند که حالا در انجام این کار مزاحمشون می شم .
4 مهر 1390
1